loading...
فرهنگی-ادبی
مختار محمدی آرا بازدید : 58 پنجشنبه 17 بهمن 1392 نظرات (2)

ﺩﺯﺩ ﮐﯿﻪ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...

ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﺯﺩﯼِ ﺑﺎﻧﮏ ﺩﺭ ﭼﯿﻦ، ﺩﺯﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪ :

ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻧﮑﻨﯿﺪ، ﺯﯾﺮﺍ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻝ

ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻌﻠﻖ ﺩﺍﺭﺩ !!

ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ .

ﺍﯾﻦ » ﺷﯿﻮﻩ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮ « ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺷﯿﻮﻩ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ .

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ )ﻣﺪﺭﮎ ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ

ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ( ﺑﻪ ﺩﺯﺩ ﭘﯿﺮﺗﺮ )ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺶ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﺍﺩ

ﺩﺍﺷﺖ ( ﮔﻔﺖ » ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ، ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﺸﻤﺎﺭﯾﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ

ﺍﯾﻢ «

ﺩﺯﺩ ﭘﯿﺮﺗﺮ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ؛ » ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺣﻤﻖ ﻫﺴﺘﯽ، ﺷﻤﺮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ

ﭘﻮﻝ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ . ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺧﺒﺮﻫﺎ

ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺑﺎﻧﮏ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﻢ «

ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ : » ﺗﺠﺮﺑﻪ « ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻭ ﯾﺎ

ﻭﺭﻕ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﺥ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺑﺎﻧﮏ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻣﺪﯾﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺧﻮﺩﺵ

ﮔﻔﺖ، ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﯿﺪ . ﺍﻣﺎ ﺭﺋﯿﺲ ﺍﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:

» ﺗﺄﻣﻞ ﮐﻦ ! ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ 10 ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ

ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ 70 ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﻧﮏ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﯿﻔﺰﺍﯾﯿﻢ «

ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ » ﺑﺎ ﻣﻮﺝ ﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻥ « ﭘﺮﺩﻩ ﭘﻮﺷﯽ ﻭ ﺁﻣﺎﺭ ﺳﺎﺯﯼ ﺑﻪ

ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺧﻮﺩﺕ .

ﺭﯾﯿﺲ ﮐﻞ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : » ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺑﺎﻧﮏ

ﺩﺯﺩﯼ ﺑﺸﻮﺩ «

ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ » ﮐﺸﺘﻦ ﮐﺴﺎﻟﺖ «

ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥِ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.

ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ 100 ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﯾﻮﺁﻥ ﺍﺯ ﺑﺎﻧﮏ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ

ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺩﺯﺩﻫﺎ ﭘﻮﻝ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻤﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ 20

ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﻧﺪ .

ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﺷﺎﮐﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ : » ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ

ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ 20 ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﮔﯿﺮﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪ . ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺳﺎﯼ ﺑﺎﻧﮏ 80

ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭﺱ

ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻨﺼﺐ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺯﺩ ﺑﺸﻮﺩ. «

ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؛ » ﺩﺍﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻃﻼ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ «

ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﺍﻭ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺿﺮﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ

ﺳﻬﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻠﮑﻪ ﺳﻮﺩ ﺳﺎﻟﯿﺎﻥ ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺯﺩﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﭘﻮﺷﺶ

ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؛ » ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺷﻨﺎﺳﯽ « ﺟﺴﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺗﺮﺟﯿﺢ

ﺩﺍﺩﻥ .

ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺩﺯﺩ ﺭﺍﺳﺘﯿﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟ ...

مختار محمدی آرا بازدید : 26 پنجشنبه 17 بهمن 1392 نظرات (0)

گنجشک و آتش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

 

پرسیدند : چه می کنی ؟

 

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

 

آن را روی آتش می ریزم !

 

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

 

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

 

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

 

مختار محمدی آرا بازدید : 24 پنجشنبه 17 بهمن 1392 نظرات (0)

من اینجا مسافرم

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

 

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...

 

 

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

 

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

 

زاهد گفت: من هم.

 

مختار محمدی آرا بازدید : 38 پنجشنبه 17 بهمن 1392 نظرات (0)

هدیه فارغ التحصیلی

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

 

سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

 

مختار محمدی آرا بازدید : 25 پنجشنبه 17 بهمن 1392 نظرات (0)
داستان کوتاه مهد کودک در مهد کودکهای ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره گرگه و .... ادامه بازی. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن. با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هرکی باید به فکر خودش باشه. در مهد کودکهای ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر. با این بازی اونا به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر رو یاد میدن. گوشه ای ازسخنرانی همایش کیفیت
مختار محمدی آرا بازدید : 21 سه شنبه 15 بهمن 1392 نظرات (0)

شب در چشمان من است 

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمهایم نگاه کن 

شب وروز درچشمان من است به چشمهایم نگاه کن

پلک اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

مختار محمدی آرا بازدید : 21 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

 

ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ .

ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ، ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻢ ﺷﺪﯼ.

ﺑﯿﺪﺍﺭﺕ ﮐﻨﻪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ .

ﻧﺰﺩﯾﮑﺖ ﺑﺎﺷﻪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺶ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﯼ.

ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺑﺨﻨﺪﻩ، ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻪ، ﺁﺭﺯﻭ ﮐﻨﻪ، ﺑﺠﻨﮕﻪ

ﻭ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺨﻮﺍﺩ ﺑﻐﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺗﻮ ....

ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﮔﻦ ﺩﻭﺳﺖ؛ ... ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ .......

مختار محمدی آرا بازدید : 34 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

توقع

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا

که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال

طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک

کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه

محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده

کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق

بودند. بعد از یک بحث طولانی،....

جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه

انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر

چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

 

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی

نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

 

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در

سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .

او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

 

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون

پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک

بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

 

مختار محمدی آرا بازدید : 23 یکشنبه 13 بهمن 1392 نظرات (0)

شاهینی که پرواز نمی کرد

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

 

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

 

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.

 

 

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

 

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

 

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

 

مختار محمدی آرا بازدید : 25 یکشنبه 13 بهمن 1392 نظرات (0)

چشمه

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.

آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟...

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .

فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

 

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 761